یلدای 91
دلمان یلدایی نبود، پس زدیم به ببابانهای جنوب تهران، آنجا که میشود اصلاً شهری نباشی
جمکران خلوت بود، گمان میکردیم دلهای زیادی شب یلدایی که قرار بود تازه پایان دنیا هم باشد(!)، همراه باشند که نبودند.
بلوار "انتظار" را از راه آهن پیاده گز میکردیم، با آهی و صوتی از حسرت های اربعینی، خاصه که "دکتر" جانمان هم راهی بود...
شیدایی واقعی اهالی قبیلهمان را آخرشب توی حرم دختر موسیبنجعفر دیدیم؛ آنجا که گروهی از جوانان قمی که احوالاتشان خیلی تازگی داشت، توی سرمای آن دیار، علمشان را جلوی حرم بر زمین و خودشان پهن بر حیاط حرم شده بودند(!) تا اربعینشان را در شب میلاد و شهادت*،از بانویمان بگیرند. هرچند، طبیعتاً آنها که رفتنی بوده اند معلوم شده بودند اما بینوایانشان هم دلشان جور دیگری بود دیگر خوب!
یعنی حتی کفش مارکدارت هم که ناغافل سوراخ شده باشد و پایت با همان چند قدم اول با چلپ و چلپی حزنانگیز ساز بزند، نمیتواند جلوی ولعت را برای گز کردن حیاط و عکاسی از آن صحنهی سورپریز حضرت معصومه ای بگیرد، اگر باشی!
- - -
- ار لنگه کفش که بگذریم، دعا گوی همهی همه هم بودیم
- ۹۱/۱۰/۰۲