هزار و سیصد و هفتاد و دو عاشورا گذشت
عاشورای امسال هم گذشت. از عجیب زود گذشتنش که بگذریم ، میرسیم به چگونگیش.
عاشورای ۹۰ هم گذشت و من این دهه را ، چه آرام و رها گذراندم ، مخصوصا تاسوعا و عاشورایش را. انگار مجوز داده بودند – جناب نفس را عرض می کنم – میتوانم تمام دل مشغولی هایم را کنار بگذارم و کاری به کار دنیایم نداشته باشم .تحویل طرح ، کارگاه ، کلاس های عقب افتاده و هیچ کدام از فکرهای تکراری مزخرف و غیر مزخرف دیگر دلم را نمی لرزاند. به جرات می توانم بگویم بیش از یک سال بود که تجربه ی این حس زیبا برایم به تعویق افتاده بود. روز ها و شب ها را به غایت غم انگیز حس کردم ، اما تا باشد از این غمها باشد!
کوه حرف است که از این روزها در دلم جمع شده است ، اما نمی دانم چگونه است که خیلی هایشان را توانی برای گفتن نمی یابم. دلم می خواست همه ی شان را کلمه به کلمه می نوشتم و هر کلمه ای را به رنگی ، تا چراغی باشد ، نشانه ای، برای روزهای کم نورترم. با جرات می توانم بگویم : اگر دریافت های این 10-12 شب را در طول 12 ماه سال پخش می کردند، هیچ گاه مجالی برای لغزیدنمان باقی نمی ماند. اما حسرتم از آن است که همیشه و همه ساله زود فراموش شده اند این لحظات و زود رنگ باخته اند در هیاهوی زندگی پرادعایمان.
برای خیلی هایمان تمام شدن روز عاشورا و خروج از دهه ی اول محرم ، مثل خروج از یک سالن سینما بوده و هست! آن لحظه ای که نور با سیلی محکم خیره کننده اش به چشم ها می خورد و سعی میکند ما را به زندگی 2 ساعت قبلمان برگرداند! کاش میشد چند ساعتی بیش تر در این سالن _محافل سید الشهداء_ ماند.
زندگی چقدر سخت می شود ، وقتی بخواهیم به این 10 روز پایبند بمانیم...
- ۹۰/۰۹/۱۹