ادرکنی...
دلم از دست خودم نالونه! اومدم که بیام این جا و یکم چرند بنویسم، داشتم آماده می شدم که تو کتابخونه "ترس عاشق شدن" سید محمد سادات اخوی رو دیدم. تفألی بازش کردم و صفحه ی دردام رو شد. ترجیح میدم از زبون "اونی که بهتره" بنویسم:
-----
"... وقتی نفسم تنگ میشه ، یعنی کارد رسیده به استخون... یعنی دیگه نمیشه خودم رو گول بزنم و بذارم هر بلایی که داره می رسه، سرم بیاد . طبیعیش اینه که هر وقت یه کم از اهالی آسمون دور میشم ؛تند و تند دلم می گیره و بلاهای عجیب و غریب میرسن ...خودم می فهمم از کجان اما باورش سخته.
اگه باورش هم آسون بشه، باز نمی تونم عوض بشم .
یه کم به خاطر خوبی خداست ...یه کم به خاطر ضعیفی خودم که نمی تونم کاری رو که ترک میکنم ؛واقعی ترک کنم.
البته ... یه کم هم به خاطر اینه که ... به خاطر اینه که "نمی خوام " شاید !
این که می گم :
- ادرکنی !
یعنی خودم نمی تونم .
یعنی تنهایی نمی تونم برای خودم کاری کنم.
نه این که بخوام شما به جای من کارام رو بکنین، می خوام بگم دستم رو بگیرین .
می خوام بفهمین که "می خوام" ، اما نمی شه.
می خوام بگم : اراده م ضعیفه و نمی تونم بی کمک شما پیش برم.
ادرکنی ، رمز بیچارگی آدماست .
هر وقت با نهایت بدبختی صدات می کنم ، واژه کم میارم و خطابم تموم میشه .
سرم رو پایین میندازم و فقط میگم :
ادرکنی!...
یعنی :منو دریاب!
------
استاد می گفت :
"دیدین تا حالا ائمه تو دعاهاشون به خدا قول بدن؟!!
دیگه ازین غلطا نکنین!
نه اینکه سعی نکنین ، نه ... یعنی بفهمین هیچ کاره این ، حتی تو تصمیمتون برای ترک معصیت یا انجام صالحات ...
ازین به بعد، تو لحظه های گناه ، باد تو غبغب نندازین واسه خدا ... سعی نکنین قدرتتونو به ملائکۀالله نشون بدین!
بیچارگیتونو به رخشون بکشین تا دستتونو بگیرن..."
-----
15 سال طول کشید تا بفهمم! تازه اگه فهمیده باشم...
پناه میبرم بهت ازنفهمی خودم!
اعوذ بک من نفسی ....
- ۹۱/۰۷/۲۹